اخیراً روش شناسی بازخوداندیشی مورد توجه نظریه پردازان علوم اجتماعی قرار گرفته است هواداران این رویگرد می کوشند باارایه ترکیبی از برخی مولفه های تجربه گرایی تفسیر گرایی و نظریه انتقادی به درک نوینی از روش شناسی برسند که از کاستی های نظریه های بالا مبری باشد درضمن این رویکرد برخی دو انگاریهای موجود دراندیشه سیاسی اجتماعی را از جمله دو انگاری عاملیت /ساختارعینی /ذهنی خودآگاه /ناخودآگاه رابه چالش گرفته است . درمقاله حاضر پیامدهای این تحول برای نظریه سیاسی اجتماعی بررسی می شود و در این ارتباط اصول فکری و دیدگاههای برخی نظریه پردازان بازخوداندیشی توضیح داده می شود فرضیه مقاله این است :روش شناسی بازخوداندیشی باطرح مسئله قابلیت فرد در بازبینی نحوه زندگی خود و انعکاس این امر درساختارهای سیاسی و اجتماعی بنیاد نظریه جدیدی را در توجیه نقش کنش های ارادی انسان در تعیین سرنوشت وی تاسیس کرده است در همین ارتباط نسبت بازخوداندیشی و مدرنیته سنجیده می شود .